آغازی برای یک پایان...

سلام

در آنسوی آسمانها
شهریست
بر روی ابرها بر افراشته شده
منزلگاهیست برای فرشتگان
توقف گاهیست برای پرندگان مهاجر
آرامگاهی برای ارواح مقدس
و پاکان

اگر با دستهای خیالت ابرها را کنا بزنی
آن شهر را خواهی دید

در آن لا مکان
باید که زندگی زیباتر باشد
بی رنگ تر و آرامش بخش تر
خواب آنجا باید شفافترین خوابها باشد
باید که آنجا نزدیکترین مکان به ستارگان باشد

                           و هر روز که فرشتگان 
                          برای رفع خستگی بر روی ابرها می نشینند
                          و از آن بلندی  مردم زمین را نظاره گر می شوند

که به چه آسانی گوهر انسانیت را به بهایی ناچیز می فروشند

چگونه خشم می گیرند
به هم حسد می ورزند
و همه چیز را برای خود می خواهند و بس
و...

از جای برخواسته برای یاریمان می شتابند
بال و پر به سوی زمین می گشایند
دست یاری بسوی مان دراز کرده
صدای یاریمان را می شنوند
و جواب می گویند

و حال آنکه ماییم 
که نه آنان را می بینیم و نه صدایشان را می شنویم

که اگر  گاهی به آسمان نگاه کنیم
آن چشمهایی را که در لابلای ابرها پنهان شده اند
                                                                       را حتما خواهیم دید

پس ای دوست برای تو و خویش
یادت باشد که همیشه چشمانی پاک تو را نظاره گر خواهند بود
پس سعی کن که راه را به خطا نروی
و اگر رفتی
آنان به یاریت خواهند آمد

پس چشم و گوشت را خوب باز کن
و منتظر یاری باش
و کوچکترین نشانه را به فال نیک بگیر.